سرنوشت...
سلام. یه سلام پر از حسرت و اندوه
گاهی زندگی اونطور که میخواییم و انتظارشو داریم پیش نمیره ...
حتی نمیدونیم چی برامون رقم خورده...
یک هفته بعد از آخرین پستی که اونم بعد از مدت ها نوشته بودم مادربزرگم به رحمت خدا رفت...
الان 38 روزه که از دیدنش محرومم.گاهی وقت ها دلم پر میکشه واسه دیدنش اما چه فایده...
مصیبت بزرگتر اینجاست که مادربزرگم همسایه ام بود. طبقه 4 ساختمونی که ما طبقه 2 هستیم و شاید دروغ نباشه اگه بگم روزی بیشتر از 2 -3 بار بهش سر میزدم
هرچند که خودخواهیه اگه از وفاتش گله به خدا بکنم چون طفلک نزدیک 2 سال بود که تو بستر بیماری بود و زندگی راحتی نداشت . با این حال خدا قرین رحمتش بکنه و نور به قبرش بباره.خانوم سختی کشیده ای بود.مومن و با خدا.هیچ کس هرگز ازش زخم زبون و تلخی ندیده بود...
جمعه این هفته چهلم مامان بزرگه و خاله ها و داییم از تهران میان .
اینجا جز یک خاله مجردم که با مامان بزرگم زندگی میکرد فامیل مادری نزدیک نداریم دیگه
باز هم یه تصمیم کبری گرفتم که تو نوشتن وبلاگم احمال نکنم و تصمیم دارم تو اولویت باشه.سعی میکنم این جو سرد و سنگین رو بردارم و دوست های خوبی پیدا کنم برای خودم
یا علی...